پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی ؟ عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست ! گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند ! گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد . . . و برای قدم زدن ، می خواندت برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت ، رها ساز خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد باران ، همه بهانه است موهبتی ست از سوی ِ خدا گاه، خدا نیز بهانه می کند و مست می شود برای بارش ِ بوسه هایش و تا آغوش بکشد تو را از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان اما باور دار که آغوش ِ او بسیار بزرگ است . . .